خدایا با من حرف بزن!

حال و روزم جمعه ها از خود جمعه غم انگیز تره

خدایا با من حرف بزن!...

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟         ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد حالا اون یاران غایب اگه بچه های 802 باشن خیلی بیشتر ذوق داره. خدایا با من حرف بزن!...ادامه مطلب

در فراغ نبودت به جزء جزء اتفاقات نگاه میکنم و آنها را جوری دیگر می بینم.خیلی متفاوت تر از زمانی که تو بودی.انگار دوباره متولد شده ام و جلوه دیگری از دنیا پیش چشمانم است.  راستش دلیلش را خوب نمیدانم اما... فکر می کنم چشمانم نمی خواهند دنیای بدون تو را ببینند،گرچه خودمم هم این را نمی خواهم. به یاد روز های با تو بودنم هنگام باران پشت پنجره دستانم را به سوی آسمانی میگیرم که دیگر تو هم الان آنجایی... آن بالا بچه که بودیم ، می گفتند دلیل باران گریه ابرهاست.شاید دیگران به من بخندند اما من هنوز هم به رویاهای کودکی ام ایمان دارم و می گویم ابر ها گریه می کنند.البته از روزی که تو رفتی بیش تر درستی این حرف را درک می کنم.وقتی بغض می کنم آسمان هم ابری می شود و آنگاه که از پشت هاله ای از اشک به آسمان نگاه می کنم هردو بغضمان می ترکد و گریه می کنیم و بعد فکر و خاطره ام را با خود به زیر باران می برم و یاد لحظات با تو بودن می کنم و زیر لب زمزمه می کنم: چتر ها را باید بست... زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید دید...عشق را زیر باران باید جست با همه مردم شهر زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد خدایا با من حرف بزن!...ادامه مطلب

پدری با پسرش گفت به خشم         که تو آدم نشوی خاک به سر گر کسان جامه شر و خیرند                از سر و پای تو بارد همه شر حیف از آن عمر که ای بی سر و پا              در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست                 بی خبر، روز دگر،کرد سفر رفت از آن شهر به شهری که شود                فارغ از سرزنش تلخ پدر رفت از پیش پدر، تا که کند                          بهر خود فکر دگر،کار دگر عاقبت منصب والایی یافت                     حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن                      امر فرمود ، به احضار پدر تا ببیند پدر آن جاه و جلال                        شرمساری برد از طعنه مگر پدرش آمد از راه دراز                            نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر                       به سراپای وی افکند نظر گفت:ای پیر شناسی تو مرا؟                      گفت: کی میروی از یاد پدر؟ گفت:گفتی که من آدم نشوم                         حالیا حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سرش داد تکان                     این سخن گفت و برون شد از در من نگفتم که تو حاکم نشوی                           گفتم آدم نشوی جان پدر! خدایا با من حرف بزن!...ادامه مطلب

اگر گاهی اوقات دلتان می گیرد و دوست دارید گریه کنید،اما نمی دانید شما

را چه میشود، بدانید:

خدا دلش برایتان تنگ شده

می خواهد صدایش کنید.

خدایا با من حرف بزن!...

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند.او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفر را شروع کرد.چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید.پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پسر چمدانش را باز ک خدایا با من حرف بزن!...ادامه مطلب

کوتاه ترین راه رسیدن به ثروت آن است که قابلیت هایت را بشناسی و بر آن تکیه کنی. کوتاه ترین راه برای رسیدن به آرزو ها واقع بین بودن است. کوتاه ترین راه برای  غیبت نکردن آن است که عیوب خود را مثل عیب دیگران ببینی. کوتاه ترین راه برای رسیدن به ثبات آن است که بر آنچه ایمان داری پا فشاری کنی حتی اگر یک لشکر مخالف داشته باشی. کوتاه ترین راه برای رسیدن به آرامش آن است که کمتر به چیز هایی که نداری فکر کنی. خدایا با من حرف بزن!...ادامه مطلب

بدون ریاضیات شاید هنر و ادبیات داشته باشیم ولی تکنولوژی و صنعت هرگز

هیچ دانشی را نمی توان واقعی دانست مگر اینكه به صورت ریاضی نوشته شود. (داوینچی)

 هیچ شاخه ای از ریاضیات نیست که روزی در جهان واقعی به کار نرود. (نیکلای لباچفسکی)

ریاضیات روح را صفا می بخشد و ذهن را برای درك حقیقت آماده می كند. (افلاطون)

خدایا با من حرف بزن!...

در این متروکه دنیا که یاری نیست.

نشانی از کسی یا ازدیاری نیست.

به عشقی جز خداوند اعتباری نیست.

خدایا با من حرف بزن!...

چیز هایی که از دست داده ای را به حساب نیاور

چون گذشته هرگز برنمی گردد

اما گاهی اوقات، آینده می تواند چیز هایی که از دست داده ای را برگرداند

به آن فکر کن...

خدایا با من حرف بزن!...